به رنگ افکار

جایی برای افکاری که نمی‌دانند کجا بروند...

روایتی از دل‌بستگی و دل‌زدگی

بالاخره، کتابِ "شب‌های روشن" از داستایوفسکی رو دیروز شروع کردم بخونم. از وقتی شروعش کرده بودم، خیلی حس خوشحالی داشتم. شاید چون به شدت مجذوبم کرده بود. اما الان پر از غم شدم؛ به خاطر پایان غیرمنتظره‌ای که داشت.

وقتی شروعش کردم، درک کتاب برام کمی سخت بود؛ مدت زیادی بود که کتابِ داستانیِ به این سبک نخونده بودم. اما همین‌که ۱۰-۱۵ صفحه‌ای رو خوندم، دیگه نتونستم متوقف کنم و بااشتیاق تا ۱۰۰ صفحه بی‌وقفه خوندم؛ نگارش کتاب واقعا زیبا و ستودنی بود؛ داستان هم متفاوت و خلاقانه. با اینکه پایانش رو دوست نداشتم، اما کاملا مسلمه که چقدر ظریف و بادقت نوشته شده بود.

خب اما در مورد خود محتواش؛ داستان داشت خیلی خوب پیش می‌رفت، دقیقا همونطوری که دلم می‌خواست؛ اما تو صفحات آخر، یهو ورق برگشت و قضیه عوض شد و به طرز خیلی ناامیدکننده‌ای به پایان رسید. در واقع، وقتی پایانش رو خوندم، بیشتر از اینکه غمگین شده باشم، عصبی شدم؛ بخاطر شخصیتِ دختره‌ی تو کتاب؛ بنظرم دختر احمقی بود، به شدت دخترِ ساده‌ای بود و همین باعث شد تا این‌ حد سرش حرص بخورم. اولش فکر کردم چقدر دختر صاف و صادقی هست و می‌تونه بدون اینکه نگران قضاوت باشه، تمام حرفاشو بگه. اما بعدش دیدم، این دختر ویژگی‌های بدتری داره. اینکه واقعا ساده و احمقه و نمی‌دونه که بعضی چیز‌هارو نباید گفت.

الان دارم به این پی می‌برم که از دست آدمای ساده واقعا حرص می‌خورم؛ گرچه که خودمم آدم ساده‌ای ام؛ ولی... نمی‌دونم چرا!

اون آدما که بخاطر نادونی اصرار به باور کردن یه چیزی غلط دارن و ازش دست نمی‌کشن؛ اونا که بدون درنظر گرفتن احساس طرف مقابل، هر حرفی رو می‌زنن؛ و این بخاطر ندونستن‌شون هست؛ یعنی متوجه نیستن که بعضی حرف‌های ناراحت‌کننده رو نباید زد. اینکه نمی‌دونن گاهی وقتا نباید کامل سفره دلتو برای هر کی که از راه رسید باز کنی؛ نباید در طی فقط دو سه روز، حس کنی که کامل شناختیش و نسبت بهش احساسات پیدا کنی.

البته این افراد همیشه اینطوری نمی‌مونن؛ این‌حد ساده بودنشون به خاطر دنیاندیده بودن و سن کم‌شون هست. به مرور که اینطوری ساده بازی دربیارن، بالاخره یه جا دلشون شکسته می‌شه و کم‌کم یاد می‌گیرن که این جامعه و این مردمش، چطوری با آدم تا می‌کنن!

بلورین جمعه بیست و هشتم شهریور ۱۴۰۴ ، ساعت 17:7

چیزایی که یاد گرفتم♥️

از کتاب خودت را به فنا نده؛ صفحه ۶۴ تا آخر(۱۰۶) :

  1. نباید منتظر روزی باشیم که همه چیز بی‌نقص باشه تا شروع کنیم؛ چون که اون روز یه افسانه‌ست و هیچ وقت نمی‌رسه. باید در لحظه حال عمل کنیم!
  2. کارها و اقدام‌های ما می‌تونن افکار ما رو تغییر بدن. پس نباید همش توی فکرامون غرق بشیم و از وضعیت‌مون شکایت کنیم؛ بلکه باید دست به عمل بزنیم تا بتونیم ذهنیت‌مون رو تغییر بدیم. فقط و فقط عمل کن. فکرهای مزخرفت رو کنار بذار و پاشو!
  3. من حاصل افکارم نیستم؛ من نتیجه اعمالم هستم.
  4. تو باهوش‌ترین فرد کره زمین هم که باشی، اما اگه عمل و اقدام نکنی، فایده‌ای نداره.
  5. در راه رسیدن به هدف، اطرافیان قراره در برابر پیشرفت ما مقاومت کنن! وقتی ما داریم به سمت پیشرفت حرکت می‌کنیم، در واقع اون ذهنیتی که مردم ازمون دارن در حال تغییره و این قضیه اطرافیان ما رو به هم می‌ریزه.
  6. تو راه رسیدن به موفقیت، نه تنها اطرافیان، بلکه ذهن و افکار خودمونم در مقابل ما مقاومت می‌کنن. فکرایی مثل: "بیخیالش شو، تو نمی‌تونی، از پسش برنمیای، همه دارن مسخره‌ت می‌کنن."
  7. ارسطو: "این یکی از نشانه‌های ذهن تعلیم یافته است که می‌تواند فکری را بدون پذیرش آن در سر بپروراند."
  8. برای افرادِ بزرگی که به موفقیت رسیده‌اند، گزینه ای به اسم تسلیم شدن وجود نداشت!
  9. انتظارهایت را بریز دور! (چه از مردم و اطرافیان، چه از زندگی و اتفاقاتش)
  10. زندگی رژه نیست؛ بلکه یک رقص است. (منظورش: زندگی مثل رژه رفتن از اتفاق‌های کاملا منظم تشکیل نشده، انعطاف داره، خشک نیست. زندگی از تغییرات تشکیل شده مثل حرکات رقص!)
بلورین دوشنبه بیست و هفتم مرداد ۱۴۰۴ ، ساعت 11:36

سرگردانیِ روزهای اخیر

این چند روز اخیر، اتفاقای زیادی افتاده… ولی راستش کمی حوصله نداشتم بیام درباره‌شون بنویسم 😅

مهم‌ترینشون این بود که کتاب "خودت رو به فنا نده" رو تموم کردم ؛ بعدش هم "چه کسی پنیر مرا برداشت؟" رو خوندم، که البته یه داستان کوتاه و شیرین بود💛

الان هم بین کتاب‌ها سرگردونم و نمی‌دونم کتاب بعدی‌مو چی بخونم.

و خب یه چیز ناامید کننده دیگه هم فهمیدم. اینکه من علاوه بر درس، تو بقیه قسمت‌های زندگیم هم خیلی سینوسی عمل می‌کنم و تا الان که کلا نتونستم درست و حسابی تو مسیر پیشرفت بمونم. این چند روز اخیر واقعاً یه پسرفت بود برام… روتین‌های روزانه‌مو انجام ندادم، سراغ پادکست و کتاب هم نرفتم، و روزهام خیلی بی‌بازده گذشتن 😔

با این حال، ناامید نمی‌شم، می‌خوام ادامه بدم، حتی اگه خیلی کند باشه، تا وقتی که بتونم به زندگیم یه نظم نسبی و حس خوب بدم.

و یه مدتیه تصمیم گرفتم سراغ کتاب‌های ادبی ایرانی هم برم؛ مثل "منِ او" و "قهوه سرد آقای نویسنده" و اشعار فروغ فرخزاد. اینا هم پیشنهاد چت‌جی‌پی‌تی بودن و امیدوارم یادم نره حتماً یه کتاب ادبی بخرم و بخونمش ✨

و اخیراً تو یه مسابقه به اسم "بی‌نهایت" شرکت کردم که یه دوره فلسفیه؛ ولی الان انگار دیگه ذوق ادامه دادنشو ندارم. امکان انصراف هم نیست و مهلت کمی مونده… و راستش یه کمی سردرگمم که قراره چطور پیش بره…

بلورین یکشنبه بیست و ششم مرداد ۱۴۰۴ ، ساعت 21:38

آرامشِ بی‌وابستگی

در حال خوندن کتابِ "خودت را به فنا نده" بودم. یه قسمتش نوشته بود، به خاطره‌انگیزترین لحظات زندگی‌تون فکر کنید. منم فکر کردم؛ از زمان کودکیم، دوران مدرسه، تعطیلات تابستون، سال‌های کنکور و ... .

به زمانی فکر کردم که معلم ادبیات تو کلاس تحسینم کرده بود. به روزی که تو جلسه شورای دانش‌آموزی مدرسه بودم؛ به روزهایی که تو کلاسِ زبان نشسته بودم. زمانی که استادمون بهم گفت: "تو قهرمان کلاسی" :)

با یادآوری همه‌شون، ذوق و خوشحالی وجودمو پر می‌کرد.🫠💗

ولی متوجه یه چیزی شدم. زندگیم وقتی به کسی یا چیزی وابسته نبودم، واقعاً قشنگ‌تر و زیباتر بود.

وقتی به یکی وابسته‌ای، چه خودآگاه چه ناخودآگاه تو تموم لحظه‌های زندگی، در ترس اینی که از دستش بدی. و این حتی شیرین‌ترین لحظاتت رو تلخ می‌کنه. و یادآوری اون خاطرات باعث رنجت می‌شه، عذابت میده...!

بلورین پنجشنبه شانزدهم مرداد ۱۴۰۴ ، ساعت 13:50

شبِ بی‌خوابی

چند وقت پیش، یه کتاب ریدینگ زبان گرفتم. یکی از معلمای زبانم بهم معرفی‌اش کرده بود؛ ولی چون دیگه از اون آموزشگاه بیرون اومده بودم، نشد که بخونیمش.

اما خودم گاهی سراغش می‌رم، و هر بار که می‌خونمش، حس می‌کنم بازم چیز جدیدی برای گفتن داره...

اسم کتابه Cause and Effect ـه.

کتاب جالبیه، واقعاً ارزش خوندن داره.

فصل اولش درباره اکتشافات جغرافیایی انسانه.

یه متنش درباره تحقیقاتی تو استرالیا بود، یکی درباره تنگه‌ی برینگ که آیا روسیه به آمریکا چسبیده بود یا نه؟ ، یکی درباره سفر به اعماق اقیانوس، و یکی هم درباره سفر به قطب جنوب!

بعضی بخشاش خیلی دردناک بودن... چون اینا داستان نیستن! واقعیت محضن... و واقعیت گاهی بی‌رحم‌ترین چیز دنیاست.

مثلاً اون‌جایی که توضیح می‌داد چطور بعد از هشت ماه، بدن بی‌جون و یخ‌زده‌ی یه گروه مکتشف رو توی برفای قطب پیدا کردن... دلم مچاله شد.

واقعاً دردناکه...

قبلاً از خوندن این کتاب فرار می‌کردم.

احساس می‌کردم نمی‌تونم این حجم از حقیقت و تلخی رو تحمل کنم. قلبِ منی که هنوز حتی گوشه‌ای از سختی‌های واقعی زندگی رو ندیده... طاقت نداشت.

آخرین بار شاید یه سال‌ونیم پیش بود که خوندمش، و همین حس رو داشتم.

اما امروز که دوباره سراغش رفتم، دیدم دیدگاهم فرق کرده.

مرگ اون گروه تحقیقاتی تو برف و کولاک برام این‌بار یه حس دیگه داشت؛ این‌بار پر از تحسین بود.

فهمیدم چقدر قهرمان بودن، چقدر شجاعت داشتن، چقدر مرگشون معنا داشت...

و از همه مهم‌تر، چقدر "یه انسان واقعی" بودن.

این بار، به‌جای اینکه دلم بگیره، الهام گرفتم.

و عجیبه... خیلی عجیبه.

وقتی امروز داشتم این کتاب رو می‌خوندم، به این فکر می‌کردم که من همیشه انگلیسی رو از اعماق قلبم دوست داشتم و همیشه باعلاقه می‌خوندمش!

اگه آینده‌ی کاری‌ش یه ذره مطمئن‌تر بود، شاید می‌رفتم زبان بخونم توی دانشگاه. ولی خب... نیست دیگه.

با این حال، هرجوری هم باشه، انگلیسی هیچ‌وقت از زندگی من حذف نمی‌شه :)🫠

الان که دارم اینو می‌نویسم، ساعت ۲:۲۰ نصف‌شبه.

خوابم کامل پریده و هیچ ایده‌ای ندارم که چطوری قراره بخوابم. اینسامنیااااااااااا

هم‌زمان دارم به آهنگ "دلبر" از وحید فرزانه گوش می‌دم...

یه آهنگ بلوچی که کلماتش رو کامل نمی‌فهمم و هیچ ترجمه‌ای هم ازش پیدا نکردم،

ولی... خیلی قشنگه.

حدود دو سال پیش، این آهنگ رو از رادیو آوا شنیدم. اون موقع زیاد پخشش می‌کرد... یادش بخیر...

گل‌اندام بیا که من دیوانه بو تو

چو عشق شی مرید ویرانه بو تو

دلبر منی جانه،

ماه بلوچانه

و حالا که تا اینجا نوشتم، بذار یه حس دیگه‌مو هم بگم...

اون روزای تاریک، که خلا بزرگی رو ته قلبم حس می‌کردم، با خودم تکرار می‌کردم:

"حالا قراره اتفاقای جالب روزمو به کی تعریف کنم؟"

و حالا... من وبلاگمو دارم 🫂

هر وقت هر حسی داشتم، می‌تونم بریزمش رو کلمه‌ها...

و این یعنی خدا رو شکر.

راستی، تو این یکی دو سال، نظرم درباره خیلی چیزا عوض شده.

و در آینده، می‌خوام از همه‌شون بنویسم...

بلورین شنبه بیست و هشتم تیر ۱۴۰۴ ، ساعت 2:30

شروعی ناقص، ولی واقعی

یکم پیش، حدود ۲۴ صفحه از کتاب "قدرت شروع ناقص" رو خوندم. کتابی که از خیلی وقت پیش میخواستم بخونم. و بالاخره شد و الان تو صفحه ۴۴ش هستم.
راستش تو این چند ماه اخیر، چندین کتاب و پادکست و فایل صوتی رو نصفه‌نیمه رها کرده بودم. از این یکی می‌پریدم به اون یکی، بی‌آنکه هیچ‌کدوم رو به سرانجام برسونم. و این تعداد زیادشون باعث شده بود ذهنم حسابی شلوغ و آشفته بشه. یه جور احساس آشفتگی دائمی، بهم دست داده بود. در نهایت به این نتیجه رسیدم که خوندن دو تا کتاب همزمان اصلاً برای من جواب نمیده. مثلاً یه موقع یه مطلب یادم می‌افته که کلی فکر می‌کنم این مال کدوم یکی از کتاب‌ها بودش؟ و همین سردرگمی باعث می‌شد مفاهیم تو ذهنم قاطی بشن و هیچی درست جا نیفته. پس یه تصمیم گرفتم:
تا روز کنکور، همه‌ی اون منابع نیمه‌کاره رو کنار می‌ذارم و فقط همین «قدرت شروع ناقص» رو ادامه می‌دم. طبق حساب‌کتابم، اگه روزی ۱۰ صفحه بخونم، توی دو هفته تمومش می‌کنم.
این کتاب واقعاً خاصه؛ با خوندن هر صفحه‌ش یه چیز جدید یاد می‌گیرم. انگار هر صفحه‌ش مثل یه سورپرایزه، پر از ایده‌های تازه‌. و نویسنده، آقای جیمز کلیر به قدری خلاقانه مطالب رو بیان می‌کنه که باعث میشه مشتاقانه به خوندن ادامه بدم. و از همین حالا می‌دونم این کتاب هم از اوناییه که قراره چند بار بخونمش، نه فقط یه بار.
یه بخش خیلی جالبش هم برای من جایی بود که قانون‌های سه‌گانه‌ی نیوتون رو به زندگی روزمره ربط داده بود. به‌خصوص توضیحش درباره‌ی قانون اول نیوتون (قانون لَختی)؛
وقتی کارهارو مدام پشت گوش می‌ندازیم، تمایلی هم به انجام‌شون پیدا نمی‌کنیم. اما به‌محض اینکه شروعش کنیم -حتی با یه قدم کوچیک- حرکت ادامه‌دار می‌شه، همونطور که جسمِ در حال حرکت تمایل به ادامه حرکتش داره.
یه جای دیگه هم تأکید کرده بود:

"علمت رو با دیگران به اشتراک بذار. دانشی که توی ذهن بمونه، بر باد هست." این جمله منو یاد یه حدیثی از پیامبر(ص) انداخت:

زکات علم، نشر آن است.

و برای چندمین بار بهم یادآوری شد که پیامبر و امامان ما چقدر به دانش، آگاهی و رشد اهمیت می‌دادن.
چند تا جمله‌ی الهام‌بخش دیگه هم توی کتاب بود که دلم می‌خواد باهاتون به اشتراک بذارم:

- اگر به چیزی متعهد نباشید، همه چیز مایه حواس‌پرتی شما خواهد بود.

- اگرچه سخت معتقدم ارزش‌ها از دیدگاه هرکس متفاوت است، فکر می‌کنم اگر باور کنیم این "مشغولیت و پرکاری" است که به زندگی ما معنا می‌دهد، خودمان رو گول زده‌ایم. از دید من، معنا در زندگی یعنی به گوشه‌ای از این عالم، ارزشی اضافه کنی.

بلورین چهارشنبه چهارم تیر ۱۴۰۴ ، ساعت 17:47

تیکه‌ای از اُوِرثینک‌هام

[ برای کسایی که به روانشناسی و فلسفه علاقه دارن ]

احساسِ درد

در مورد دردهای جسمی که حرفی نمی‌زنم. اما در مورد درد های روحی، اون دردهایی که توی دل می‌مونن و بی‌صدا رنج می‌دن؛ چیزی که در این مورد توی کتاب‌ها و حرف‌های روانشناسی یاد گرفتم، این بود که ما باید این درد رو بپذیریم، باهاش مواجه بشیم، و به خودمون حق بدیم که "من درد دارم، و این واقعی‌تر از چیزیه که بقیه می‌فهمن. این‌ها تظاهر نیست و من هم حق دارم که درد داشته باشم، حتی اگه هیچ‌کس باور نکنه."

باید اون رو حسش کنیم و احساساتی که به همراه خودش میاره رو ببینیم و درک کنیم؛ و در نهایت دنبال راهی برای حل این درد باشیم.

اما توی این کتابی که امروز می‌خوندم، به نام "خودت را به فنا نده" از "گری‌جان بیشاپ"، جمله‌ای خوندم که در تضاد با همه‌ی اینا بود:

"درد را نادیده بگیر، خودش ناپدید می‌شود."

این جمله من رو شگفت‌زده کرد. از درستی‌ش اطمینان ندارم؛ قطعاََ باید در موردش بیشتر فکر کنم؛ ولی چون تازگی داشت، باعث شد دوباره فکر کنم به موضوع. می‌دونم که شاید این جمله تو بعضی شرایط درست باشه؛ اما اگر بخوایم این رو به کل زندگی تعمیم بدیم، نیاز به تعمق بیشتری هست.

کدوم ایده درسته؟

آیا برداشت من اشتباه بوده؟

اما نظری که می‌تونم بدم اینه که هر دو دیدگاه، در شرایط مختلف ممکنه درست باشن. و به طور قطع نمیشه گفت که یکیشون نادرسته.

چون گاهی وقت‌ها بعد از تجربه درد، نیازه که نادیده‌ش بگیریم (در بعضی موارد)؛ شاید این نادیده گرفتن درد، به این معناست که با اون "کنار بیایم" یا "تحملش کنیم".

اما چون هنوز چیزهای زیادی درباره روانشناسی نمی‌دونم حس می‌کنم دارم مفاهیم رو قاطی می‌کنم و ایده‌های نامربوط رو به هم ربط میدم...!

علت اینکه من با نادیده گرفتن درد تقریباََ مخالفم، اینه که توی اکثر موارد، نادیده گرفتن احساسات (به‌جای روبه‌رو شدن باهاشون) یه راهکار اجتنابیه و به نوعی فرار کردنه. اینطوری مشکل حل نمیشه و انگار فقط یه سرپوش می‌ذاریم روی درد. مشکل هنوز اونجاست، فقط پنهون شده!

اما بازم این نوشته‌هام اطمینان ندارم و این‌ها فقط فرض‌های منن که باید ساااااااعتها بشینم تحقیق کنم درباره‌ش و بهش فکر کنم..

و این کتاب واقعاااااا با تفکرات من تفاوت داشت!

یه جا هم نوشته بود: "طرز حرف زدنِ ما با خود و دیگران به طور مستقیم روی ادراک ما نسبت به زندگی تاثیر می‌ذاره و این ادراک هم به طور آنی و در همان لحظه روی رفتار ما تاثیر می‌ذاره. سعی کن زیاد روی این درک و ادراک ها گیر نباشی و پی‌شون رو نگیری. شاید بهتره که با این توهم زندگی کنی که هیچ درکی نداری!"

این جمله به طور کلی درسته؛ اما من واقعاََ ‌نمی‌تونم بپذیرم که بدون تجزیه و تحلیل کردن اتفاقات اطرافم زندگی کنم. من دائم درباره رفتار خودم، رفتار بقیه، علت رفتارهاشون، احساس پشتِ این رفتارها و احساسی که باعث اون رفتار شده، فکر می‌کنم. حتی اگر نخوام، به طور ناخودآگاه توی ذهنم دائم در حال تحلیل کردن هستم؛ تحلیل شخصیت افراد، تلاش برای درک طرز تفکر اون‌ها از روی صحبت و رفتارهاشون؛ ذهن من پر از سوال و تحلیل‌های بی‌پایانه؛ و اینکه حالا بیام در مورد این چیزا فکر نکنم و سعی هم نکنم که درک کنم، برام سخت و شاید غیرممکنه.. مگه میشه؟!

و به احتمال زیاد نویسنده حق داشته باشه... چون در مورد من، این حجم از فکر کردن، توانایی جمع کردن حواس و تمرکز روی مسئله‌های مهم رو ازم میگیره گاهی اوقات. این حجم از تجزیه و تحلیل منو دائم غرقِ در خودم میکنه و منو از لحظه حال غافل میکنه. اما چه کنم که کنترلش سخت‌تر از تصوره...

و این‌ها تنها یه گوشه کوچیکی از نشخوارهای فکری من بودن و این نوشته‌ها با اینکه در چندین بند نوشتم‌شون، همشون در یک ثانیه یا کمتر میان به ذهن من؛ و به این ترتیب پس تصور کنید که چقدرررررر فکر بی‌وقفه به ذهنم هجوم میارن و چقدر دائم غرق در افکارم هستم؛ افکاری که همشون پر از "شاید" و "نکنه" و سوال‌هایی‌ان که بی‌جواب می‌مونن...

پ.ن۱: و اما گذشته از اینها کتاب "خودت را به فنا نده" تا اینجایی که خوندم، جملات خیلیییی باارزش و به حقی داشته که با خوندن هر کدومشون یه حسِ ذوقی در من ایجاد می‌شد و با خودم میگفتم: "عهه! این که دقیقا مشکل منه و داره منو توصیف می‌کنه...!"

پ.ن۲: و الان دارم کم‌کم نقطه نظرهای مشترکِ عمیق و ظریفی رو میون حرفای جیمز کلیر و گری‌جان بیشاپ کشف می‌کنم و واقعاََ برام الهام‌بخشه!

پ.ن۳: اما به نظر می‌رسه که برداشت قبلی من از کتاب جدید اشتباه بوده؛ گری‌جان بیشاپ مخالف فکر کردن نیست. احتمالاََ منظورش از پرهیز از فکر کردن، در مورد افکار منفیِ بدیهی و آزاردهنده‌ست که همه میدونن اینها افکار منفی‌ای هستن!

بلورین شنبه سی و یکم خرداد ۱۴۰۴ ، ساعت 15:44

آمارگیر وبلاگ

موزیک پلیر