به رنگ افکار

جایی برای افکاری که نمی‌دانند کجا بروند...

تیکه‌ای از اُوِرثینک‌هام

[ برای کسایی که به روانشناسی و فلسفه علاقه دارن ]

احساسِ درد

در مورد دردهای جسمی که حرفی نمی‌زنم. اما در مورد درد های روحی، اون دردهایی که توی دل می‌مونن و بی‌صدا رنج می‌دن؛ چیزی که در این مورد توی کتاب‌ها و حرف‌های روانشناسی یاد گرفتم، این بود که ما باید این درد رو بپذیریم، باهاش مواجه بشیم، و به خودمون حق بدیم که "من درد دارم، و این واقعی‌تر از چیزیه که بقیه می‌فهمن. این‌ها تظاهر نیست و من هم حق دارم که درد داشته باشم، حتی اگه هیچ‌کس باور نکنه."

باید اون رو حسش کنیم و احساساتی که به همراه خودش میاره رو ببینیم و درک کنیم؛ و در نهایت دنبال راهی برای حل این درد باشیم.

اما توی این کتابی که امروز می‌خوندم، به نام "خودت را به فنا نده" از "گری‌جان بیشاپ"، جمله‌ای خوندم که در تضاد با همه‌ی اینا بود:

"درد را نادیده بگیر، خودش ناپدید می‌شود."

این جمله من رو شگفت‌زده کرد. از درستی‌ش اطمینان ندارم؛ قطعاََ باید در موردش بیشتر فکر کنم؛ ولی چون تازگی داشت، باعث شد دوباره فکر کنم به موضوع. می‌دونم که شاید این جمله تو بعضی شرایط درست باشه؛ اما اگر بخوایم این رو به کل زندگی تعمیم بدیم، نیاز به تعمق بیشتری هست.

کدوم ایده درسته؟

آیا برداشت من اشتباه بوده؟

اما نظری که می‌تونم بدم اینه که هر دو دیدگاه، در شرایط مختلف ممکنه درست باشن. و به طور قطع نمیشه گفت که یکیشون نادرسته.

چون گاهی وقت‌ها بعد از تجربه درد، نیازه که نادیده‌ش بگیریم (در بعضی موارد)؛ شاید این نادیده گرفتن درد، به این معناست که با اون "کنار بیایم" یا "تحملش کنیم".

اما چون هنوز چیزهای زیادی درباره روانشناسی نمی‌دونم حس می‌کنم دارم مفاهیم رو قاطی می‌کنم و ایده‌های نامربوط رو به هم ربط میدم...!

علت اینکه من با نادیده گرفتن درد تقریباََ مخالفم، اینه که توی اکثر موارد، نادیده گرفتن احساسات (به‌جای روبه‌رو شدن باهاشون) یه راهکار اجتنابیه و به نوعی فرار کردنه. اینطوری مشکل حل نمیشه و انگار فقط یه سرپوش می‌ذاریم روی درد. مشکل هنوز اونجاست، فقط پنهون شده!

اما بازم این نوشته‌هام اطمینان ندارم و این‌ها فقط فرض‌های منن که باید ساااااااعتها بشینم تحقیق کنم درباره‌ش و بهش فکر کنم..

و این کتاب واقعاااااا با تفکرات من تفاوت داشت!

یه جا هم نوشته بود: "طرز حرف زدنِ ما با خود و دیگران به طور مستقیم روی ادراک ما نسبت به زندگی تاثیر می‌ذاره و این ادراک هم به طور آنی و در همان لحظه روی رفتار ما تاثیر می‌ذاره. سعی کن زیاد روی این درک و ادراک ها گیر نباشی و پی‌شون رو نگیری. شاید بهتره که با این توهم زندگی کنی که هیچ درکی نداری!"

این جمله به طور کلی درسته؛ اما من واقعاََ ‌نمی‌تونم بپذیرم که بدون تجزیه و تحلیل کردن اتفاقات اطرافم زندگی کنم. من دائم درباره رفتار خودم، رفتار بقیه، علت رفتارهاشون، احساس پشتِ این رفتارها و احساسی که باعث اون رفتار شده، فکر می‌کنم. حتی اگر نخوام، به طور ناخودآگاه توی ذهنم دائم در حال تحلیل کردن هستم؛ تحلیل شخصیت افراد، تلاش برای درک طرز تفکر اون‌ها از روی صحبت و رفتارهاشون؛ ذهن من پر از سوال و تحلیل‌های بی‌پایانه؛ و اینکه حالا بیام در مورد این چیزا فکر نکنم و سعی هم نکنم که درک کنم، برام سخت و شاید غیرممکنه.. مگه میشه؟!

و به احتمال زیاد نویسنده حق داشته باشه... چون در مورد من، این حجم از فکر کردن، توانایی جمع کردن حواس و تمرکز روی مسئله‌های مهم رو ازم میگیره گاهی اوقات. این حجم از تجزیه و تحلیل منو دائم غرقِ در خودم میکنه و منو از لحظه حال غافل میکنه. اما چه کنم که کنترلش سخت‌تر از تصوره...

و این‌ها تنها یه گوشه کوچیکی از نشخوارهای فکری من بودن و این نوشته‌ها با اینکه در چندین بند نوشتم‌شون، همشون در یک ثانیه یا کمتر میان به ذهن من؛ و به این ترتیب پس تصور کنید که چقدرررررر فکر بی‌وقفه به ذهنم هجوم میارن و چقدر دائم غرق در افکارم هستم؛ افکاری که همشون پر از "شاید" و "نکنه" و سوال‌هایی‌ان که بی‌جواب می‌مونن...

پ.ن۱: و اما گذشته از اینها کتاب "خودت را به فنا نده" تا اینجایی که خوندم، جملات خیلیییی باارزش و به حقی داشته که با خوندن هر کدومشون یه حسِ ذوقی در من ایجاد می‌شد و با خودم میگفتم: "عهه! این که دقیقا مشکل منه و داره منو توصیف می‌کنه...!"

پ.ن۲: و الان دارم کم‌کم نقطه نظرهای مشترکِ عمیق و ظریفی رو میون حرفای جیمز کلیر و گری‌جان بیشاپ کشف می‌کنم و واقعاََ برام الهام‌بخشه!

پ.ن۳: اما به نظر می‌رسه که برداشت قبلی من از کتاب جدید اشتباه بوده؛ گری‌جان بیشاپ مخالف فکر کردن نیست. احتمالاََ منظورش از پرهیز از فکر کردن، در مورد افکار منفیِ بدیهی و آزاردهنده‌ست که همه میدونن اینها افکار منفی‌ای هستن!

بلورین شنبه سی و یکم خرداد ۱۴۰۴ ، ساعت 15:44

آمارگیر وبلاگ

موزیک پلیر