به رنگ افکار

جایی برای افکاری که نمی‌دانند کجا بروند...

قلبی که زیادی احساس می‌کنه

امروز از اون‌جایی که روز آزمون بود، درسی نخوندم و فقط آزمون رو کار کردم و برای شروع به‌نظرم خوب بود.

یه چیز خیلی غمگین‌کننده این بود که...

موقع بررسی هر سؤال به خودم می‌گفتم: "اگه غلط زدی ناراحت نمی‌شی‌ها، فدای سرت، اصلا اشکالی نداره." 🥲

این کار زیاد غمگین به‌نظر نمیاد، اما انگار این‌طوری بود که خودم مثل یه غم‌خوار و همدل کنار خودم مونده بودم و خودمو دلداری می‌دادم که اشکال نداره، هرطور نتیجه شد... 🥲

💔🫂 Damn, this feels so lonely!

امروز از اون روزایی بود که انگیزه‌م ته کشیده بود و نتونستم درس بخونم... چرا؟ به‌خاطر کمال‌گرایی عزیز. صبح خیلی دیر بیدار شدم. چرا دیر بیدار شدم؟ چون شب دیر خوابیدم. و چرا شب دیر خوابیدم؟ بله، اینترنت رایگان گرفته بودم و باید استفاده می‌شد 😄🙂


به بابام کلی اصرار کردم که شطرنج بازی کنیم 😭

گفت زیاد بلد نیست 😭

منم دلم سوخت 😭 اولش خیلی آسون گرفتم واسش که ببره، یه‌وقت غرورش له نشه 😭

ولی همهٔ مهره‌هامو زد 😭 ماتم کرد و خندید 😭 گفت خیلی ضعیف بازی می‌کنی 😭

بازی بود، ولی دلم گرفت 😐💔 (اما حداقلش خداروشکر جوری نشد که اون ناراحت بشه 🫠)


و امروز، چون درس نمی‌خوندم، یکم هم گیتار تمرین کردم... وای از آهنگا خسته شدم؛ همه آهنگایی که بلد بودم رو انقدر زدم که دیگه حالم بهم می‌خوره 😐💔 بعد، واسه همین تصمیم گرفتم برم آهنگ جدید یاد بگیرم.

و کدوم آهنگ؟؟ 😍 قد و بالای تو رعنا رو بنازم 🫠

مامانم‌اینا خیلی خوششون اومد 🥹

و علاوه بر اون، خیلیییی وقته گیر کردم رو آهنگ Nothing Else Matters از گروه متالیکا و هنوزم که هنوزه نتونستم کامل یادش بگیرم؛ خیلی سخته 🥲

و یه فیلم از گیتار زدنم گرفتم؛ نمی‌دونم خوب شده یا بد... ولی خودم دوستش داشتم. هنوز مبتدی‌ام دیگه 😅

بلورین جمعه دوم آبان ۱۴۰۴ ، ساعت 1:54

یه روز آروم، پر از رنگ و ملودی ❤️

خبب از امروز بنویسم؟

یعنی از ۱۰ مهر؛

امروزم به نسبتتت، روز خوبی بود.

یه فیلم دیدم 😍

یه فیلم که مدت زیادی تو واچ‌لیستم بود و بالاخره امروز دیدمش :)

به اسمِ Secret Garden سال ۲۰۲۰. فیلمِ پر از حس خوب و قشنگی بود؛

البته اونطور که خیلی قشنگ تو ذهنم تصور می‌کردم، نبود و از انتظارم پایین‌تر بود؛

اما بازم فیلم قشنگ و معمولی‌ای بود؛ پُر از رنگ سبز و جنگل و زیبایی :) و مهم‌تر از همه، هَپی اِندینگ. بهش از ۱۰، امتیاز ۷ می‌دم.

بعععععد، شب یه فیلم ایرانی هم دیدیم با مامانم!

اونم به اسم جزایر قناری. این فیلم با اینکه بازیگرای خوبی داشت، اما بنظرم داستانش خیلی ضعیف بود و اصلا خوشمون نیومد 🥲 و بهش امتیاز ۲ از ۱۰ می‌دم.

و دیگه چی کارا کردم؟

آقا من ۴-۵ روزه دارم تمرین می‌کنم آهنگ Nothing else matters از گروه متالیکا رو با گیتار بزنم؛ اما به‌قدری سخته که 💔 واقعا اعصابم خورد شده این چند روز و ... کلا کلافه شدم :/

بلورین جمعه یازدهم مهر ۱۴۰۴ ، ساعت 2:35

روزهای بلاتکلیفی

این چند روز اخیر، چیزی ننوشتم؛ واقعاً چیز جالبی برای گفتن نبود!

روزهام خیلی بی‌بازده گذشتن. بخاطر بلاتکلیفی و انتظار برای نتایج انتخاب رشته نتونستم حتی درس بخونم.

کتاب‌هام رو هم نخوندم؛ و فقط یکی دو تا روتینم رو انجام دادم. در کل این چند روز برام پسرفت خیلی بدی بود.

و جالبه که حتی گوشی هم زیاد نگاه نکردم!!

از صبح که پا می‌شم، گیتار رو می‌گیرم دستم و فقط موقعی که می‌خوابم‌، می‌ذارمش زمین 🥲😂

بعد از این همه مدت تمرین، تازه فهمیدم که به اون سادگی هم که فکر می‌کردم نیست!

حدود یکی دو هفته پیش که تازه داشتم راه می‌افتادم، با خودم گفتم این که کاری نداره! دیگه‌ همشو یاد گرفتم! اما الان تو ذوقم خورده 🥲😂

یکم سعی کردم، فقط ریتم بزنم و خودم همراهش آهنگ رو بخونم، مثل همونایی که تو اینستا و ... می‌بینیم؛ که واقعا هم قشنگ می‌زنن هم می‌خونن.

منم وقتی خواستم تمرین کنم، دیدم چقدر مسخره و ضایع درمیاد. اما چرا؟

فهمیدم مشکل از صدامه! حالا یعنی علاوه بر تمرین ریتم، باید صداسازی هم یاد بگیرم! 😂😭

یعنی منی که همیشه به صدام خیلی افتخار می‌کردم، الان دیگه اعتماد بنفسم ریخت!! هعیی.. آره خلاصه.

بلورین دوشنبه هفتم مهر ۱۴۰۴ ، ساعت 20:33

از حـال بد تا امیـد تازه

خبر خوب؟

به دنبال اون حال بدی که تو پست قبلی اشاره کردم، صبحش بیدار شدم و حالم بهتر بود 🌱

ولی اون شب واقعاً حالم بد بود... چیزی که شدیداً بهش احتیاج داشتم، حرف زدن با یه آدم بود.. که چون شب بود نمی‌شد..

و یه چیز جالب؛ قبلاً فکر می‌کردم گیتاریستا چقدر باکلاسن؛ موقعای ناراحتی یکم گیتار می‌زنن و حالشون خوب می‌شه؛ دیروز رفتم اینو امتحان کنم؛ ولی همین‌که شروع کردم، بدتر شد و شروع به گریه کردم... 💔 (البته اینکه آهنگ غمگینی هم بود، بی‌تاثیر نبود😂)

به هر حال؛ امروز صبح بیدار شدنی، ریمایندرهام رو برای خودم مرور کردم؛ درباره این فکر می‌کردم که من با اینکه می‌خوام پشت کنکور بمونم، اما... اما بازم واقعاً حوصله درس خوندن ندارم 💔 و واسه این نگران بودم، که واقعا وقتی من باید درس بخونم، باید چیکار کنم که یکم به درس علاقه پیدا کنم؟ چیکار کنم؟ من هیچ‌جوره نمی‌تونم پای درس بشینم...

ولی بعدش یه نکته رو به خودم یادآوری کردم؛ چرخه تشکیل عادت. اینکه وقتی می‌خوایم یه عادتی رو تثبیت کنیم، اولش حس شکنجه داره؛ بعد عادت؛ بعد علاقه؛ و در نهایت بازی. این رو از یکی از استادهای ارزشمند شنیدم و واقعا درسته 👌🏻 و این بهم امیدواری داد 🌸

عذاب > عادت > علاقه > بازی

امروزم با اینکه زیاد نخوندم، ولی مثل دیروز ناامید نبودم. صبح چند تا نکته که به خودم یادآوری کردم، یکیش این بود؛

اینکه اکثر حال بدی‌های این روزهام به خاطر نشخوار فکری (اورثینک)، و فکر کردن به گذشته، و خیالپردازی هست؛ در کل یعنی چی؟ یعنی غافل بودن از لحظه حال. و امروز چون این نکته رو متوجه شدم، تو طول روز سعی کردم هر موقع افکار به سمتم هجوم میارن، کمی به اطرافم توجه کنم و از حواس پنجگانه‌م کمک بگیرم تا به لحظه حال برگردم ❤️

فکر کنم واسه همین امروز حالم خوب بود 🫶

و خبرهای خیلی خوب دیگه‌ای هم هست 🫠

امروز کلا عادت بدتم رو انجام ندادم - شکستن قولنج انگشت‌ها -.

این روزا، چند بار اتفاق افتاده که "نه" گفتم، از احساساتم مراقبت کردم، و سعی کردم به خاطر تو رودربایستی قرار گرفتن، احساس خودم رو فدا نکنم. کمی سعی کردم تو مکالمات جسور باشم؛ نترسم، از قضاوت شدن. و تمریناتم خوب پیش رفتن.

یه حس خوبی که دارم اینه که به‌نظرم کم‌کم و خیلی تدریجی اعتمادبه‌نفسم بالاخره داره رشد می‌کنه 💗

خب دلم می‌خواد درباره چند تا چیز دیگه درباره این روزا هم بگم.

کتابِ این ماهم، کتاب قدرت عادت، از چارلز داهیگ بود. حدودا ۳۰-۴۰ صفحه ازش رو خوندم؛ ولی متاسفانه بقیه‌ش همونطور مونده. حس کمالگراییم بهم می‌گه دیگه اینو ولش کنم و بذارم برای ماه بعدی؛ و از این فرصت باقی‌مونده شهریور استفاده کنم برای خوندنِ یه کتاب دیگه کوتاه‌تر؛ شاید کتاب شب‌های روشن از داستایوفسکی رو خوندم، شااااید.

از طرفی دلم می‌خواد تکه‌هایی از یک کل منسجم رو هم بخونم. کتاب صوتی این رو توی کست‌باکس دارم. شاید برم از اونجا گوش کنم، اینم فکر خوبیه.

و تمام، خلاصه این پست حس خوب زیادی داشت.

+ به چنل تلگرامم سر بزنید گاهی 🥹

بلورین چهارشنبه بیست و ششم شهریور ۱۴۰۴ ، ساعت 1:49

استارت درس خوندن

به‌قدری خسته‌ام... چشمام به زور باز می‌شن، حتی به‌زور می‌تونم تایپ کنم :)

ولی امروز روز خوبی بودا! یکم بیشتر به عملگرایی نزدیک شدم، قدم‌های مثبتی برداشتم و ... خلاصه راضی‌ام 🙂

و امروز درس خوندم، بالاخره! ۳ ساعت زیست خوندم.

و برای اینکه غول کمالگرایی رو زمین بزنم، شروع کردم از آخر کتاب بخونم 😂 زیست دهم گفتار ۳ فصل ۷. و کمی هم از تست‌های کتاب پینوکیو زدم که اکثرا درست زده بودم و باعث خوشحالیه.

ولی امروز از صبح تا همین الان عضلات پاهام به شدت گرفتن (بخاطر پیاده‌روی دیروز) و خیلی بدههه 🥲

و خب بزرگترین نکته مثبت امروز، همین غلبه کردن به کمالگرایی بود؛ چون از صبح تا حدودای ساعت ۵ بعد از ظهر، واقعا کار مفیدی انجام نداده بودم؛ ولی با این‌حال سعی کردم ناامید نشم و ادامه بدم؛ و بخاطر اینکه وقت زیادی رو تلف کرده بودم، خودم رو جریمه کردم که تا ساعت ۱۱ و نیم بی وقفه درس بخونم و گوشی چک نکنم 😂🥲

و خلاصه همینا، در کل راضی‌ام.

آها راستی، هنوزم هر روز دارم گیتار تمرین می‌کنم. امروز یهو وسط تمرین حس کردم دستم داره کم‌کم راه میفته و به قولی دارم راه و چاهشو پیدا می‌کنم؛ و واقعا خیلی ذوق‌زده بودم :)

اما حقیقتش هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم گیتار در این حد سخت باشه 🥲😂

و اینم از امروزِ من، روزی که تقریبا رو برنامه بودم، روتین‌ها هم انجام شدن ✨️

خدایا شکرت بابت همه‌چی...

هذا مِن فَضلِ رَبّی. ❤️

بلورین پنجشنبه سیزدهم شهریور ۱۴۰۴ ، ساعت 23:57

چند خط از این روزها

الان داشتم درباره یه سری چیزا فکر می‌کردم؛ اینکه مدت زیادیه دیگه به وبسایت ایرتاک نرفتم و این خیلی خوبه.

حقیقتش یه عادت بد دارم؛ برای فرار از تنهایی و روبه‌رو نشدن با خلاهای درونی، به حرف زدن با آدما پناه میارم و این افتضاحه :)

اما نه! باید این قضیه رو حل کنم. باید برسم به جایی که خودم بتونم حالمو خوب کنم. باید یاد بگیرم تأیید و آرامشو از خودم بگیرم، نه اینکه چشمم دنبال تأیید آدمای دیگه باشه.

راستی، اخیراً این عقل وامونده‌م بالاخره یه جا درست کار کرد! یه تصمیم درست گرفتم و بابتش حسابی خوشحالم :)

و اگه از این دو روز اخیر بخوام بگم... خب، از طلوع آفتاب تا پاسی از شب فقط با تمرین گیتار سپری می‌شه 😂 در این حد که نوک انگشتای دست چپم زخم شدن و خیلی می‌سوزن 😢

اما گیتار انقدر سخت، انقدر سخته که صبح به خاطر این همه پیچیدگی نزدیک بود به گریه بیفتم 🥲

ولی انقدر تمرین کردم که الان می‌تونم بعضی ملودی‌ها رو بزنم: "تولدت مبارک" (😂)، "خوشحال و شاد و خندانم" (😂)، "سلطان قلب‌ها"، "گل ارکیده" و "نازنین مریم". البته همه‌شون در حد ۳۰ ثانیه یا کمتر.

خلاصه، طی یه روز پیشرفت خوبی کردم و خودم از شدت ذوق، برگ‌ریزون بودم 🥺😂

مامانم اما حسابی از دستم شاکیه و شکایتمو به بابام می‌کنه که این دختر اصلاً دست به سیاه و سفید نمی‌زنه. کل امروز و دیروز از دستم عصبی بود و راستش منم خیلی حس شرمندگی می‌کردم 😞 ایشالا از فردا بیشتر کمکش می‌کنم.

ذوق گیتار باعث شد این چند روز از کتابام هم فاصله بگیرم... اما اصلاً نمی‌ذارم اینطوری پیش بره. درسته این چند روز همه چی قروقاطی شد ولی دوباره می‌رم رو برنامه و همه چیو درست می‌کنم :)


فردا یا پس‌فردا رتبه‌ها اعلام می‌شن :)

بلورین دوشنبه سوم شهریور ۱۴۰۴ ، ساعت 21:34

دلِ آرام

خب... دوباره حس نوشتن گرفتم :)

الان نشستم توی ایوون باغ، روبه‌روم درخت‌ها و سبزیه، هوای غروبه و آهنگ "شور دشت" توی گوشمه.

و پُر از آرامشم.

این دو روزی که ننوشتم، باز اتفاق‌های مختلفی برام افتادن. از مسیری که زندگیم داره پیش می‌ره، حس رضایت دارم، خداروشکر.

اما این به این معنی نیست که همه‌چیز درست و بی‌نقصه، نه. خیلی چیزها به‌هم ریختن، کلی دغدغه و نگرانی هست که می‌تونن ذهنمو درگیر کنن.

اما... نمی‌دونم.

نمی‌دونم این آرامشی که دارم از کجا میاد...؟ این ذهن آروم... انگار سپردم خودمو،

سپردم به جریانِ زندگی.

مقاومت‌هامو کمابیش کنار گذاشتم، نگرانی‌ها رو رها کردم

تا هر جور که صلاحه، خدا اوضاع رو به روش خودش جلو ببره.

توی این مدت اخیر، شاید از همین تابستون یا حتی از شروع امسال، به اندازه چند سال بزرگ شدم. هم به خاطر اتفاقاتی که تجربه کردم، هم به خاطر تلاش‌های خودم، کتاب‌ خوندن‌ها و مطالعه‌هام.

اصلا یه حس عجیبی دارم. حس می‌کنم توی یه مدت کوتاه، نگاهم تغییر کرده. نه اینکه تغییر کرده باشه، عمق نگاهم وسیع‌تر و عمیق‌تر شده. انگار به یه بینش تازه رسیدم، مثل یه قدم به سمت تعالی.

افکارم رنگ معنا به خود گرفتن.

می‌دونم حرفام یه کم زیادی فلسفی شد، ولی خب :) این‌ها همون احساساتی‌ان که توی این مدت تجربه کردم.

این اتفاقم یهویی نبود، تدریجی بود. بخشی ازش از دوره "بی‌نهایت" شروع شد؛ بعد، خوندن "کی پنیر منو برداشت؟"، شنیدن صحبت‌های آقای مجتبی شکوری توی کتاب‌باز، خوندن "جاناتان، مرغ دریایی" و البته مراقبه‌ و مدیتیشن‌های مکرر تو این مدت.

این حس آرامش رو به جرئت می‌گم با هیچ‌چیزی عوضش نمی‌کنم.

از طرفی، از پیشرفت‌های روزانه‌م هم راضی‌ام. چند روز پیش از زندگی سینوسی‌م شکایت داشتم، اما این ۳-۴ روز اخیر تونستم تا حد خوبی رو برنامه باشم. حالا ادامه‌دار بودنش معلوم نیست، ولی خب... ما تلاشمونو متوقف نمی‌کنیم.

یه چیز دیگه هم هست. این روزا موقع مدیتیشن یه حس عجیبی رو تجربه می‌کنم، که البته قبلنا هم تجربه‌ش کرده بودم، مثل یه حس روحانیه... یه فکر تازه یهویی مثل جرقه میاد تو ذهنم، انگار... تیکه‌ای از پازل سر جاش قرار می‌گیره، یا انگار... یه در تازه به روی چشمام باز می‌شه.

تو همین لحظه‌ها، خیلی سریع، کلماتی مثل "تکرار زمان" میان تو ذهنم. انگار یه ندایی، یه صدای درونی بهم میگه: "زمان داره تکرار می‌شه، تاریخ داره تکرار می‌شه... حلقه‌های زمانی..."

برای خودمم خیلی عجیبه که چرا یهو این کلمات میان تو ذهنم :)

راستی! از دیروز نگفتم. دیروز یکی از بهترین روزای عمرم بود. بالاخره به آرزوی چندین‌ساله‌م رسیدم. گیتار گرفتم :)

هنوز هیچی از نواختنش بلد نیستم، ولی سرشار از شور و شعفممم! (خیلی ادبی شد 😂)

بلورین جمعه سی و یکم مرداد ۱۴۰۴ ، ساعت 20:2

آمارگیر وبلاگ

موزیک پلیر