دلِ آرام
خب... دوباره حس نوشتن گرفتم :)
الان نشستم توی ایوون باغ، روبهروم درختها و سبزیه، هوای غروبه و آهنگ "شور دشت" توی گوشمه.
و پُر از آرامشم.
این دو روزی که ننوشتم، باز اتفاقهای مختلفی برام افتادن. از مسیری که زندگیم داره پیش میره، حس رضایت دارم، خداروشکر.
اما این به این معنی نیست که همهچیز درست و بینقصه، نه. خیلی چیزها بههم ریختن، کلی دغدغه و نگرانی هست که میتونن ذهنمو درگیر کنن.
اما... نمیدونم.
نمیدونم این آرامشی که دارم از کجا میاد...؟ این ذهن آروم... انگار سپردم خودمو،
سپردم به جریانِ زندگی.
مقاومتهامو کمابیش کنار گذاشتم، نگرانیها رو رها کردم
تا هر جور که صلاحه، خدا اوضاع رو به روش خودش جلو ببره.
توی این مدت اخیر، شاید از همین تابستون یا حتی از شروع امسال، به اندازه چند سال بزرگ شدم. هم به خاطر اتفاقاتی که تجربه کردم، هم به خاطر تلاشهای خودم، کتاب خوندنها و مطالعههام.
اصلا یه حس عجیبی دارم. حس میکنم توی یه مدت کوتاه، نگاهم تغییر کرده. نه اینکه تغییر کرده باشه، عمق نگاهم وسیعتر و عمیقتر شده. انگار به یه بینش تازه رسیدم، مثل یه قدم به سمت تعالی.
افکارم رنگ معنا به خود گرفتن.
میدونم حرفام یه کم زیادی فلسفی شد، ولی خب :) اینها همون احساساتیان که توی این مدت تجربه کردم.
این اتفاقم یهویی نبود، تدریجی بود. بخشی ازش از دوره "بینهایت" شروع شد؛ بعد، خوندن "کی پنیر منو برداشت؟"، شنیدن صحبتهای آقای مجتبی شکوری توی کتابباز، خوندن "جاناتان، مرغ دریایی" و البته مراقبه و مدیتیشنهای مکرر تو این مدت.
این حس آرامش رو به جرئت میگم با هیچچیزی عوضش نمیکنم.
از طرفی، از پیشرفتهای روزانهم هم راضیام. چند روز پیش از زندگی سینوسیم شکایت داشتم، اما این ۳-۴ روز اخیر تونستم تا حد خوبی رو برنامه باشم. حالا ادامهدار بودنش معلوم نیست، ولی خب... ما تلاشمونو متوقف نمیکنیم.
یه چیز دیگه هم هست. این روزا موقع مدیتیشن یه حس عجیبی رو تجربه میکنم، که البته قبلنا هم تجربهش کرده بودم، مثل یه حس روحانیه... یه فکر تازه یهویی مثل جرقه میاد تو ذهنم، انگار... تیکهای از پازل سر جاش قرار میگیره، یا انگار... یه در تازه به روی چشمام باز میشه.
تو همین لحظهها، خیلی سریع، کلماتی مثل "تکرار زمان" میان تو ذهنم. انگار یه ندایی، یه صدای درونی بهم میگه: "زمان داره تکرار میشه، تاریخ داره تکرار میشه... حلقههای زمانی..."
برای خودمم خیلی عجیبه که چرا یهو این کلمات میان تو ذهنم :)
راستی! از دیروز نگفتم. دیروز یکی از بهترین روزای عمرم بود. بالاخره به آرزوی چندینسالهم رسیدم. گیتار گرفتم :)
هنوز هیچی از نواختنش بلد نیستم، ولی سرشار از شور و شعفممم! (خیلی ادبی شد 😂)